شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ
داستان بغلم کن عشق خوبم
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم . . .
بقیه این داستان عاشقانه زیبا را در ادامه مطلب بخوانید . . .
منبع : http://98love.ir
لینک منبع و پست : http://www.98love.ir/post/5240/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%BA%D9%84%D9%85-%DA%A9%D9%86-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%AE%D9%88%D8%A8%D9%85.html
داستان بغلم کن عشق خوبم
۹۴/۰۳/۰۹